کد مطلب:148610
شنبه 1 فروردين 1394
آمار بازدید:118
عمر بن حسن
این پسر، كودكی خردسال بود و در میان اهل بیت علیهم السلام می زیست و پس از عاشورای خونین، جزء اسیران به كوفه و سپس به شام روانه شد.
در یكی از مجالسی كه اهل بیت علیهم السلام را به عنوان اسیر نزد یزید آوردند، چشم یزید به این كودك افتاد، گفت: «ای پسر! آیا می توانی با پسرم عبدالله كشتی بگیری؟»
او در پاسخ گفت: اگر می خواهی شجاعت ما را بیازمایی، شمشیری به من و شمشیری به عبدالله بده تا با هم بجنگیم، اگر او مرا كشت، به جدم رسول خدا صلی الله علیه و آله و پدرم علی علیه السلام می پیوندم و اگر من او را كشتم او نیز به جدش ابوسفیان و پدرش یزید می پیوندد.
یزید از گفتار پرمغز و قاطع عمر بن حسن، در تعجب فرورفت، با نگاهی عمیق به او نگریست، سپس شعری خواند كه مفهومش این است: «این برگ از آن شاخه ی نبوت و ولایت است كه این چنین صحبت می كند.»
آنگاه گفت: نگاه كنید كه موی از اندامش روییده و به حد بلوغ رسیده یا نه؟ نگاه كردند و گفتند: هنوز كودك است و مكلف نشده است، آنگاه یزید از قتل او منصرف شد. [1] .
به این ترتیب پسران رشید امام حسن علیه السلام وظیفه ی سربازی خود را در خدمت امام حسین علیه السلام به خوبی انجام دادند.
[1] همان مدرك، ص 13.